ولی یکی از بد ترین ترسها اهتمالا-آتیچی-فوبیا و از اون هم بد تر کاکورهافیوفوبیا هستش.
اهتمالا-آتیچی-فوبیا از کلمه ی آتیچِز از زبان یونانی میاد که یعنی"تاسف" هستش این فوبیا ی شکست هستش.
و فوبیای کاکورهافیوفوبیا همون معنی را می دهد به علاوه ی ترس از رد شدند.
خلاصه بگویم هردوشون یعنی می خواهی بی نقص باشی. عالی باشی و به نظر خیلیها (مخصوص اون شخص xای که برای اولین بار می بینش) مهمه یا شایدم نه ولی آخرش اینقدر استرس باختند می گیری که دوم می شوی و...
چرا اینقدر از خودم انتظار دارم؟ سوم هم خوبه مگه نه؟ چرا من باید از همه بهتر باشم؟ دوم و سوم هم خوبند دیگه نه؟
چندوقت پیش ها یکچیزی راجب رسیدند دوتا نک سر غیجی گفتم. اگه کاغذ باشی بریده می شوی ولی اگه سنگ با شی می شکنیشون.
این یک مثال خودگذشتگی هستش، خنده دارد نه؟ مسخره است که کسی فکر نمی کنه اگه سنگ باشی و از طرف داستان قوی بودنته ولی از طرف اونها یک تراژدی هستش. اگر کاغذ باشی از دید تو ترازوی و قیجی اینو حتی به چشم داستان هم نمی بیند. دیوانه کننده نیست؟ می گویند ما آدما با بیشتر از دو گزینه انتخاب برایم ن سختر می شود... برای همین تا حالا به گزینه ی سوم دود شدند فکر نکرده بودم؟
من وقتی بچه بودم نه به پری دندانی چیزی اتقاعد داشتم نه هیچی و می خواستم دندان پزشک بشوم. چرا؟ چون اینقدر وضیعت دندانهایم خراب بود که هرروز تو مطب بودم و به محیط عادت کرده بودم. نمی دانم چرا ولی یکجورایی هم از کارش خوشم می آمد و می دونید که می گویند : «اگه پز می خواهی بدی دکتر شو پول می خوای دندانپزشک شو ولی اگر علم می خواهی داروساز شو» در اصل تبلیغ داروسازی ولی روی من تاثیر منفی داشت
حالا چجوری منی که نه به کتابا دست می زدم نه به پریها و اینها اعتقادی داشت همش رویاپردازی می کرد؟ همشون تویشان یک چند ربات بود، هر تخیلی که وقتی بچه بودم داشتم یک روبات هم توش بود. ولی قرار بود اینهم عوض بشود...
خلاصه توی دبستان بود که یک تولد گرفتم و همکلاسی هامو دعوت کردم و از اونجا فاز جدیدم شروع شد، یکی هدیشن بهم یک کتاب بو: جلد 16م یا 14م مجموعه ی کیتی یا یک همچین چیزی. حالا این فاز جدید من چی بود؟ کتابخواندن و ایک موقعی دیدم که دارم خودم هم تخیلات را می نویسم و دلم خواست نویسنده شوم. حالا از چی می نوشتم؟ از اینکه ماهی قرمز کوچولو به حرف مامانش گوش نداد و با ماهی صورتی تنهایی رفت توی جلبک ار ماهی صورتی هم اونو خورد قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش
نرسید
سال آخر دبستان که بودم رفتیم یک شهر دیگر، وقتی بچه تر بودم تو سن مهدکودک به مسافرت های طولانی عادت کرده بودم ول اونموقع عادتم از سرم پریده بود و نمی دانستم چه جوری باید شروع کنم...
نیمه ی اول سال خیلی سخت بود حس تعلق اصلا نداشتم ولی بعدش خبرها و شنیدم: دیوانه ترین دختر کلاس بعد از نیم سال دیگه به مشاوره ی 5ساعته نیازی ندارد و بر گشته مدرسه... خب آدم وقتی باباش ولش می کنه به 5ساعت مشاوره نیاز نداشت؟ نمی فهمیدم بقیه باهاش چه مشکلی داشتند ولی اون شد دوست صمیمی من ه. جا میرفتیم اون یکیمون هم بود.
حالا این دوستی نیم ساله چی حویت منه؟ فکر کنم حصله ی سر رفته ام، زود حوصله ام سر می رود چونکه به روزهای عادی عادت ندارم. و اونطوری می شود فهمید که دندانپزشکی هم برای من نیست.
و بعد از سال آخر دبیرستان دوباره جابه جا شدیم و من نمی دانستم بدون اکیپمون چیکار کنم. درسته که همه جدید بودند ولی من... بگذریم سوال الا یک چیز دیگه است. سوال اینکه وقتی "استعداد" ریاضی دارم چرا نمی خواهم هیچ کاریش کنم؟ چونکه علاقه به علوم هم دارم. ولی من واقعا نمی خواهم هرروز همونکار قبلی را بکنم
یعنی جغدشناس شلغی که من می خواهم؟ من دست و پا چلفتی نیستم ولی فکر نکنم به اندازه ی کافی برای تحقیق توی جنگلهای آمازون ساخته شده باشم. تحملم زیاده ولی بعید می دونم ریشه های درخت بزارند من همینطوری ازشون رد شوم
یعنی بازیگر شوم؟ چرا که نه؟ ولی... یعنی حوصله ی شهرت را دارم؟ من نمی توانم چیزی را شروع کنم که تویش به جاهای بزرگ نمی توانم برسم.
پس روزنامه نگار؟ همونه! از تحقیقات خوشم می آید نوشتند را هم دوست دارم و اگه یکم بفهم...
ولی آخه توی اینجا با روزنامه نگاری کار خوبی می کنم؟