شمشیر برای مبارزه است
چاقو برای قتل
فقط خودت اصلحه ی خودت را انتخاب می کنی
شمشیر برای مبارزه است
چاقو برای قتل
فقط خودت اصلحه ی خودت را انتخاب می کنی
دست از سرم بردارید نمی خواهم اون خوابها رو ببینم
نه
نه
نه
اینها خیلی شبیه واقعیتین که هیچ وقت واقعی نمی شود....
نمی خواهم اون خوابها رو ببینم
نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم
نمی خواهم تورو ببینم
نمی خواهم دوباره او طوری ببینمت وقتی که می دونم بعدش چی می شود
نمی خواهم
وقتی دو سر قیچی بهم برسند
کاغذ بریده می شود مگه نه؟
سنگ آن ها را می شکنه مگه نه؟
ما الا این وسط کی هستیم؟
یعنی تو هم اصلا دلت برای من تنگ می شود؟
گاهی وقتها یک حس بی احساسی دارم
ناراحتی و افسردگی و اینها نیستش
یک چیز دیگه است انگار نه چیزی می تواند خوش حالم کند نه ناراحت
انگار قلبمو از جا در آوردند و نمی توانم هیچی را حس کنم...
انگار یک هیولای بی احساسم که حتی دیگه نمی تواند بترسه.... اما اگه می توانست از آینده اش بیشتر از همه چیز می ترسید
{من 99تا مشکل دارم که تو همشونو به راحتی هل می کنی ولی بعدش می گی : «بیا یه چرخ خرید بدزدیم»}
ولی زندگی بدون دراگم هنوز با تو خوش می گذره
«سوال این نیستش که آیا زنده ام. سوال اینکه تا کی»