موخام بگیرممممم
ولی نمی گیرم چون اشکم ته کشیدده
موخام بگیرممممم
ولی نمی گیرم چون اشکم ته کشیدده
I don't Wann nobody else just you
Just you
Imma cry
Imma scream I just want you
Imma jump out of the windows
I just want yiu
Imma eat chocolate I just want you
You
And it's not magnetic at all.
ولی عجیب نیست نابود کردند چه آسانتر از بهبود بخشیدند هست؟
یک تیکه کاغذ را میشود به صد تیکه تقصیم کرد، اما نمیشه مثل اولش درستش کرد.
یک بشقاب غذا را می شود به راحتی از پنجره انداخت بیان، اما به همین راحتی نمی شود دوباره درستش کرد.
آدمهایی را که مبطلا به بیماری میشه کشت آسان تر از خوب کردنشون.
حتی شرو ککردندجنگ جهانی سوم از تمام کردند همه ی جنگها "کوچیک" دور دنیا آسان تره.
شکستن یک قلب هم از درمانش آسان تره.
ولی یکی از بد ترین ترسها اهتمالا-آتیچی-فوبیا و از اون هم بد تر کاکورهافیوفوبیا هستش.
اهتمالا-آتیچی-فوبیا از کلمه ی آتیچِز از زبان یونانی میاد که یعنی"تاسف" هستش این فوبیا ی شکست هستش.
و فوبیای کاکورهافیوفوبیا همون معنی را می دهد به علاوه ی ترس از رد شدند.
خلاصه بگویم هردوشون یعنی می خواهی بی نقص باشی. عالی باشی و به نظر خیلیها (مخصوص اون شخص xای که برای اولین بار می بینش) مهمه یا شایدم نه ولی آخرش اینقدر استرس باختند می گیری که دوم می شوی و...
چرا اینقدر از خودم انتظار دارم؟ سوم هم خوبه مگه نه؟ چرا من باید از همه بهتر باشم؟ دوم و سوم هم خوبند دیگه نه؟
خودای من
خب می گوییم من اصلا هیچی یاد نگرفتم.
پس تو که کم تر از من بلدی چی؟
خدای من یعنی اینهایی را هم که می گی خودت باورت می شود؟
باورت می شود؟ باورت می شود؟ باورت می شود؟ باورت می شود؟
مثل اینکه می شود
چندوقت پیش ها یکچیزی راجب رسیدند دوتا نک سر غیجی گفتم. اگه کاغذ باشی بریده می شوی ولی اگه سنگ با شی می شکنیشون.
این یک مثال خودگذشتگی هستش، خنده دارد نه؟ مسخره است که کسی فکر نمی کنه اگه سنگ باشی و از طرف داستان قوی بودنته ولی از طرف اونها یک تراژدی هستش. اگر کاغذ باشی از دید تو ترازوی و قیجی اینو حتی به چشم داستان هم نمی بیند. دیوانه کننده نیست؟ می گویند ما آدما با بیشتر از دو گزینه انتخاب برایم ن سختر می شود... برای همین تا حالا به گزینه ی سوم دود شدند فکر نکرده بودم؟
تو چی می خواهی؟
من چی می خواهم؟ سوال خوبیه
دست از سرم بردارید نمی خواهم اون خوابها رو ببینم
نه
نه
نه
اینها خیلی شبیه واقعیتین که هیچ وقت واقعی نمی شود....
نمی خواهم اون خوابها رو ببینم
نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم
نمی خواهم تورو ببینم
نمی خواهم دوباره او طوری ببینمت وقتی که می دونم بعدش چی می شود
نمی خواهم
گاهی وقتها یک حس بی احساسی دارم
ناراحتی و افسردگی و اینها نیستش
یک چیز دیگه است انگار نه چیزی می تواند خوش حالم کند نه ناراحت
انگار قلبمو از جا در آوردند و نمی توانم هیچی را حس کنم...
انگار یک هیولای بی احساسم که حتی دیگه نمی تواند بترسه.... اما اگه می توانست از آینده اش بیشتر از همه چیز می ترسید